هندوانۀ شب یلدا
آخرِ هفتۀ گذشته بود که خاله مهدیه حسابی به زحمت افتادند و ما را برای شام دعوت کردند منزلشان... ما که می دانیم بس که آوینا خانم دلش برای ما تنگ شده بود و بهانۀ ما را می گرفت خاله مهدیه ما را دعوت کردند و گرنه خاله مهدیه که دلش برای مادرمان تنگ نشده بود! تازه عمویمان نیز دلش برای بابا و دایی محسن مان تنگ نشده بود! البته ما نیز بسی در فراق آوینا جانمان شکسته دل بودیم ، حالا فهمیدی ما و آوینا جانمان چه انسان های مهمی هستیم از آن جهت که بزرگترهایمان تا این حد به خواسته ها و دلتنگی های ما اهمیت می دهند هنگام برگشت ساعت نزدیک دوازده شب بود و بابایمان به هوای خلوت بودنِ شهر، بی خیالِ عبور از بزرگراه ها شدند و از خیابان های فرعیِ طی طریق ...