علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

هندوانۀ شب یلدا

آخرِ هفتۀ گذشته بود که خاله مهدیه حسابی به زحمت افتادند و ما را برای شام دعوت کردند منزلشان... ما که می دانیم بس که آوینا خانم دلش برای ما تنگ شده بود و بهانۀ ما را می گرفت خاله مهدیه ما را دعوت کردند و گرنه خاله مهدیه که دلش برای مادرمان تنگ نشده بود! تازه عمویمان نیز دلش برای بابا و دایی محسن مان تنگ نشده بود! البته ما نیز بسی در فراق آوینا جانمان شکسته دل بودیم ، حالا فهمیدی ما و آوینا جانمان چه انسان های مهمی هستیم از آن جهت که بزرگترهایمان تا این حد به خواسته ها و دلتنگی های ما اهمیت می دهند هنگام برگشت ساعت نزدیک دوازده شب بود و بابایمان به هوای خلوت بودنِ شهر، بی خیالِ عبور از بزرگراه ها شدند و از خیابان های فرعیِ طی طریق ...
30 آذر 1392

نارنجک خامه ای...

همه چیز از وقتی شروع شد که مادرمان با یک عدد وبلاگ آشنا شد که دستور پختِ چند مدل کیک و شیرینی با جزئیات تمام در آن به ثبت رسیده بود... و از آن روز به بعد به طور مرتب وارداتِ بابایمان به منزل شامل این مقوله ها بود: آرد، شکر، نارگیل، خلال پسته و بادام، شکلات تخت، خامه، و ملزومات تزئیناتِ روی کیک و از آن جا که آردِ خریداری شده توسط بابایمان به سرعت تمام می شود مادرمان خودشان اقدام به خرید نموده و امروز به اتفاقِ اینجانب عازم شیرینی فروشیِ سرِ کوچه مان شدند تا 5 کیلو آرد سفید خریداری نمایند که حریف خمیر پیراشکی و خمیر پیتزا و کیک و شیرینی های مادرمان شود مادرمان قبل از رفتنِ اینجانب به شیرینی فروشی کمی نگران بودند آخر ایشان ادب ...
28 آذر 1392

تریپ داش مشدی!

بوی تخم مرغ است که به مشاممان می رسد... به سمت کابینت می رویم در را باز می کنیم و یک عدد پیش دست برمی داریم و به سمت مادرمان روانه می شویم و مَ مَ مَ گویان پیش دست را به ایشان می دهیم و تمامِ زورِ خود را برای ریختن تخم مرغ ها در پیش دست اعمال می کنیم پس از پذیرش پیش دست توسط مادرمان سفره را برداشته و پهن می کنیم و از آن جا که به حسابِ خودمان کار زیبایی انجام داده ایم برای خودمان دست می زنیم و یَ ی ی ی ی َ گویان هورا می کشیم و مادرمان با دیدنِ این حرکتمان برایمان دست می زنند و می گویند:" آفرین به علیرضا!" و از آن جا که احساسِ بسیارِ زیبای ما از مفید بودن و موثر واقع شدن را به وضوح مشاهده می کنند برای تقویت این حس زیبا یک تکه نان سن...
27 آذر 1392

یادآوری

هیچ می دانستی خیلی سخت است کسی چیزی را  به زور از انسان بگیرد؟ و خیلی سخت است که آن چیز تا قبل از آن دائماً در مالکیت خودِ خودت باشد؟ و خیلی سخت تر است که کسی که آن را از تو می گیرد نزدیک ترین شخص به تو باشد؟ بــــــــــــــــله این روزها مادرمان، نزدیک ترین شخص به ما، دوست داشتنی ترین وسیلۀ در انحصارِمان، یعنی تلویزیون، را از ما گرفته است... آن هم برای حدود یک ساعت در هر شب! همین دو هفته پیش بود که بر اثرِ یک حواس پرتی و وَر رفتن با کنترل تلویزیون، به صورت بسیار اتفاقی شبکۀ آی فیلم را زدیم و از ماست که بر ماست! زیرا زدنِ شبکۀ آی فیلم همانا و مشاهدۀ سریالِ یادآوری توسط مادرمان همانا...حالا شما جذابیت سریال را داشت...
25 آذر 1392

یک فقره کودک متمدن!

بسیار دلمان می خواهد بدانیم اگر پدر و مادرت بدونِ تو عزم دَدَرررر کنند و ساعاتی را فارغ از هر گونه اضطراب و نگرانی خوش باشند چه حالی به تو دست می دهد؟! آن هم دَدَرررر از نوع خرید و بخور بخور اگر تصور می کنی ما نیز همان کاری را می کنیم که تو می کنی سخت در اشتباهی؟! آخر ما که بخیل نیستیم که نتوانیم خوشیِ دیگران را ببینیم حالا ببین ما در یک همچین مواقعی چه می کنیم؟! عصر جمعه بود و هیچ گونه توطئه و مکرِ پنهانِ پدر و مادرمان برای به خواب سپردنِ ما اثر گذار نبود، آخر ما تا لنگِ ظهرِ جمعه خواب بودیم پس خوابِ بعد از ظهر برایمان کاملاً بی معنا بود... از طرفی سنی از ما گذشته است و گذرِ عمر به ما  آموخته است که چگونه حتی بدون این ...
25 آذر 1392

سمندون!

ما که ندیده ایم و یادمان نیست ولی دایی محسن مان می گویند که ما در تخم مرغ خوردن عجیـــــــــب شباهتی به سمندون بینوا داریم و عجیــــــــــــب دست ایشان را از پشت بسته ایم... و از آن جا که مادرمان نیز به هنگام شنیدن این کلام از دایی محسنمان لبخند ملیح می زنند پُر واضح است که دایی محسنمان پُر بیراه هم نمی گویند! همین  سه شنبه بود که در نبودِ مادرمان میهمانِ دایی محسن مان بودیم و از آن جا که مادرمان برای حداقل هزاران بارِ متوالی تأکید کرده بودند که بعد از بیدار شدنمان از خواب برایمان تخم مرغ بپزند ایشان نیز اطاعت امر نموده و البته فقط دو ساعت بعد از بیدار شدنمان همت نموده و برایمان تخم مرغ شکستند... حالا شما تصور کن که ما دو ...
21 آذر 1392

همه به پیش!!

شما را نمی دانیم ولی ما که بدجور از قافلۀ عکس های یلدایی جا ماندیم...همه اش هم تقصیر این بارانِ بد موقع بود همین هفتۀ قبل بود که مهد، طی نامه ای از مادرمان خواست که ما را برای انداختنِ چند عدد عکس یلدایی ، روز چهارشنبه به مهد ببرند و مادرمان   وقتی صبح شد مشاهده شد که باران شدیدی باریدن گرفته است و اینگونه شد که مادرمان از تبدیل شدند به و از آن جا که خدا آژانس را از مادرمان گرفته بود!، فرصت عکسِ یادگاری انداختن در معیت دوستان از ما صلب شد... به همین راحتی و اما یلــــــــــــــــــــــدا...همان که مادرمان عاشقِ آن است...و برای رسیدنش لحظه شماری می کند... مادرمان تا به حال چندین بار نقش بزرگترها را در مراسم شب یلدا بر...
20 آذر 1392

مراسم صبحگاه علیرضا خان...

ما عادت داریم وقتی از خواب بیدار می شویم اگر مادرمان در خوابِ ناز باشند بدون توجه به ساعتی که مادرمان سر بر بالین نهاده اند، با راه رفتن بر روی متکا و طبیعتاً لگدمال کردنِ موهای مبارک ایشان، خواب را از سرشان بیرون کنیم آخر می دانی ما اصلاً عادت نداریم خودمان بیدار باشیم و مادرمان به خواب و امــــــــــــــــا اگر ایشان را بیدار بیابیم و در اطراف خود مشاهده نکنیم بدون این که کوچکترین آه و ناله ای را از خود ساطع  کنیم و یا این که خدای نکرده اشکی را از چشمان خود روان کنیم آرام از تخت پایین می آییم و در آستانۀ در می ایستیم... در انجام تمام این امورات ما بسیار بی صدا عمل می کنیم ولی نمی دانیم مادرمان چگونه حضور ما را حس می کند... ...
20 آذر 1392

ســــــــــــــــــــــــــــُر بخوریم!

از عجله کردن خیلی بدمان می آید... آن هم از نوع عجله کردنِ مادرمان این روزها فقط سه روز هفته را میهمان مهد هستیم یعنی دقیقاً از اول آبان که هوا تریپ سرمایی به خود گرفت مادرمان فقط در موارد اجبار ما را به مهد می سپردند و این مدل مهد رفتن علی الحساب تا آخر آذر ادامه دارد... شما را نمی دانیم ولی ما که به تازگی علاقۀ وافری به مهد پیدا کرده ایم و با خاله مهرنوش مان روابط بسیار حسنه برقرار نموده ایم. همین دیروز بود که به وقت رسیدن به مهد برای ترکِ آغوشِ مادرمان و رفتن به بغلِ خاله مهرنوش لحظه شماری می کردیم به گونه ای که مادرمان بدجور به یأس فلسفی مبتلا شدند که حالا بیا و زحمت بکش و بچه بزرگ کن... آن هم بچه ای که مادرش را به اندکی بازی و ...
18 آذر 1392

بچین و بریز

بازی "بچین و بریز" برای ما جذابیت ویژه ای دارد و از خاله مهدیه مان بسی سپاسگزاریم که این بازی را برایمان خریدند... آخر می دانی ما بسیار به این بازی علاقه مندیم و پست های " چیدنی های من " و " ما را بفهمید " نشان دهندۀ نهایت علاقه مان به این بازی دوست داشتنی ست... از آن جا که بازی با این چیدنی ها نهایتاً نیم ساعتی ما را سرگرم می کرد و بعد از آن به ابزاری برای به هم ریختنِ منزلمان تبدیل می شد، مدت ها بود  مادرمان بستۀ "بچین و بریز" مان را در جای امنی پنهان نموده بودند تا زمانِ آن برسد که به آموزش علاقه مند شویم... بستۀ بچین و بریز اینجانب در رابطه با آشنایی با مشاغل است. این بسته علاوه بر چند بازی دیگر مانند "دومینو" و سایر چ...
14 آذر 1392